

- ★★
- ★★
- ★★
- ★★
- ★★
معتمدی
متن ترانه هزار آرزو
شب و روزم گذشت به هزار آرزو
نه رسیدم به خویش نه رسیدم به او
شب و روزم گذشت به هزار آرزو
نه رسیدم به خویش نه رسیدم به او
نه به جانم شرر نه به حالم نظر
نه یکی حسب حال نه یکی گفتگو
به سر آمد اجل نسرودم غزل
همه اش هوی و های همه اش های و هوی
به سر آمد اجل نسرودم غزل
همه اش هوی و های همه اش های و هوی
هله امشب ببر به حبیبم خبر
که غمش مال من که دلم مال او
هله امشب ببر به حبیبم خبر
که غمش مال من که دلم مال او
شب و روزم گذشت به هزار آرزو
نه رسیدم به خویش نه رسیدم به او
نه به جانم شرر نه به حالم نظر
نه یکی حسب حال نه یکی گفتگو
هله از جان جان چه نوشتی بخوان
هله گوش گران چه شنیدی بگو
ببریدم به دوش به بر می فروش
که شرابم شراب که سبویم سبو
متن ترانه آفرینش
آخر که خواست از او ما را بیافریند
آدم بیافریند حوا بیافریند
خود آفرید و خود نیز
بر خویش آفرین گفت
میخواست هر چه خوبیست یکجا بیافریند
خود آفرید و آنگاه از خویش راند ما را
تا بلکه بر زمین هم غوغا بیافریند
از خویش راند ما را آنگاه خواند از نو
خوش داشت آدمی را شیدا بیافریند شیدا بیافریند
خوش داشت آدمی را ویلان کوه و صحرا
یا در شلوغی شهر تنها بیافریند تنها بیافریند
غوغا شدیم غوغا شیدا شدیم شیدا
تنها شدیم تنها ها تا بیافریند ها تا بیافریند
غوغا شدیم غوغا شیدا شدیم شیدا
تنها شدیم تنها ها تا بیافریند ها تا بیافریند
باری چنان که پیداست میخواست بی کم کاست
مجنون بیافریند لیلا بیافریند
- ★★
- ★★
- ★★
- ★★
- ★★
شما اولین نظر را بنویسید.