

- ★★
- ★★
- ★★
- ★★
- ★★
معتمدی
متن ترانه فریاد هجران
خبرت خراب تر کرد جراحت جدایی
چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی
چه کنند اگر تحمل نکنند زیردستان
تو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشایی
فریاد یارب یاربم از گوشه میخانه ها
با گردش پیمانه ها هر شب به گردون می رود
هر کس در این دشت جنون، باشد به عشقی مبتلا
گل چیند از راه وفا، گل چیند از راه وفا
خار غم لیلا ولی، در چشم مجنون می رود
مستی بی غم نبود، بی غم عالم نبود
اما غم عشق بتان باشد صفای این جهان
باز که این غم روز و شب از چشم من خون می رود
فریاد وا هجران من هر شب به گردون می رود
بنگر که بی او عمر من چون می رود، چون می رود
چون می رود، چون می رود
عاشق شدم بی دل شدم در عاشقی کامل شدم
در مکتب دیوانگی عاقل شدم، عاقل شدم
متن ترانه هزار آرزو
شب و روزم گذشت به هزار آرزو
نه رسیدم به خویش نه رسیدم به او
شب و روزم گذشت به هزار آرزو
نه رسیدم به خویش نه رسیدم به او
نه به جانم شرر نه به حالم نظر
نه یکی حسب حال نه یکی گفتگو
به سر آمد اجل نسرودم غزل
همه اش هوی و های همه اش های و هوی
به سر آمد اجل نسرودم غزل
همه اش هوی و های همه اش های و هوی
هله امشب ببر به حبیبم خبر
که غمش مال من که دلم مال او
هله امشب ببر به حبیبم خبر
که غمش مال من که دلم مال او
شب و روزم گذشت به هزار آرزو
نه رسیدم به خویش نه رسیدم به او
نه به جانم شرر نه به حالم نظر
نه یکی حسب حال نه یکی گفتگو
هله از جان جان چه نوشتی بخوان
هله گوش گران چه شنیدی بگو
ببریدم به دوش به بر می فروش
که شرابم شراب که سبویم سبو
متن ترانه پناه آخر
نگاه مهربان تو پناه آخر من
با یادت جهان من آشوب است
در عشقت هوای مردن خوب است
خاموشی بهای عشق است
میدانم که برده ای از یادم بی تابم که داده ای بر بادم
تنهایی سزای عشق است
پنهان نکردم شوقم شورم عشقم را من از تو پیدا نبودی سرگشته بودم
در من شکسته بغضم روحم قلبم از رفتن تو با من نبودی آشفته بودم
پیدا نبودی سرگشته بودم
بی یادت از این جهان دلگیرم در عشقت چه بی ثمر میمیرم
خاموشی سزای عشق است
میترسم از این همه تنهایی میدانم که بی خبر می آیی
تنهایی بهای عشق است
متن ترانه آفرینش
آخر که خواست از او ما را بیافریند
آدم بیافریند حوا بیافریند
خود آفرید و خود نیز
بر خویش آفرین گفت
میخواست هر چه خوبیست یکجا بیافریند
خود آفرید و آنگاه از خویش راند ما را
تا بلکه بر زمین هم غوغا بیافریند
از خویش راند ما را آنگاه خواند از نو
خوش داشت آدمی را شیدا بیافریند شیدا بیافریند
خوش داشت آدمی را ویلان کوه و صحرا
یا در شلوغی شهر تنها بیافریند تنها بیافریند
غوغا شدیم غوغا شیدا شدیم شیدا
تنها شدیم تنها ها تا بیافریند ها تا بیافریند
غوغا شدیم غوغا شیدا شدیم شیدا
تنها شدیم تنها ها تا بیافریند ها تا بیافریند
باری چنان که پیداست میخواست بی کم کاست
مجنون بیافریند لیلا بیافریند
- ★★
- ★★
- ★★
- ★★
- ★★
شما اولین نظر را بنویسید.